تنها نگاه بود و تبسم، میان ما تنها نگاه بود و تبسم :اما...نه گاهی که از تب هیجان ها بی تاب می شدیم گاهی که قلبهامان می کوفت سهمگین گاهی که سینه هامان چون کوره می گداخت دست تو بود ودست من - این دوستان پاک- کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند وز این پل بزرگ- پیوند دست ها- !دلهای ما به خلوت هم راه داشتند ... "فریدون مشیری"
شرم تان باد ای خداوندان قدرت بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت بس کنید
ای نگهبانان آزادی نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم
سرب داغ موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی
موج خون گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند بشنوید و بنگرید بشنوید
این وای مادرهای جان آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده هاست
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم بس کنید
بس کنید فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید بس کنید
*فریدون مشیری*
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند پنهان خورید باده که تعزیر میکنند ناموس عشق و رونق عشاق میبرند عیب جوان و سرزنش پیر میکنند جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل در این خیال که اکسیر میکنند گویند رمز عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتیست که تقریر میکنند ما از برون در شده مغرور صد فریب تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند تشویش وقت پیر مغان میدهند باز این سالکان نگر که چه با پیر میکنند صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید خوبان در این معامله تقصیر میکنند قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست قومی دگر حواله به تقدیر میکنند فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کاین کارخانه ایست که تغییر میکنند می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر میکنند * حافظ *
تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست چگونه جای تو در جان زندگی سبز است هنوز پنجره باز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند تمام گنجشکانکه درنبودن تو مرا به باد ملامت گرفته اند ترا به نام صدا می کنند هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج کنار باغچه زیر درخت ها لب حوض درون اینه پاک آب می نگرند تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعر نگاه تو درترانه من تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید به روی لوح سپهر ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر به چشم همزدنی میان آن همه صورت ترا شناخته ام به خواب می ماند تنها به خواب می ماند چراغ اینه دیوار بی تو غمگینند تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو به روی هرچه درین خانه ست غبار سربی اندوه بال گسترده است تو نیستی که ببینی دل رمیده من بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است غروب های غریب در این رواق نیاز پرنده ساکت و غمگین ستاره بیمار است دو چشم خسته من در این امید عبث دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است تو نیستی که ببینی *فریدون مشیری
بر شانه ي ِ من کبوتري ست که از دهان ِ تو آب ميخورد بر شانه ي ِ من کبوتري ست که گلوي ِ مرا تازه ميکند. بر شانه ي ِ من کبوتري ست باوقار و خوب که با من از روشني سخن ميگويد و از انسان ــ که رب النوع ِ همه ي ِ خداهاست.
من با انسان در ابديتي پُرستاره گام ميزنم.
□
در ظلمت حقيقتي جنبشي کرد در کوچه مردي بر خاک افتاد در خانه زني گريست در گاهواره کودکي لبخندي زد.
آدم ها هم تلاش ِ حقيقت اند آدم ها همزاد ِ ابديت اند من با ابديت بيگانه نيستم.
□ زنده گي از زير ِ سنگچين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود ميخواند در چشم ِ عروسکهاي ِ مسخ، شبچراغ ِ گرايشي تابنده است شهر ِ من رقص ِ کوچه هاي اش را بازمي يابد.
هيچ کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده گي بي جواب نمانده است. به صداهاي ِ دور گوش ميدهم از دور به صداي ِ من گوش مي دهند من زنده ام فرياد ِ من بي جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.
□
مرغ ِ صداطلائي ي ِ من در شاخ و برگ ِ خانه ي ِ توست نازنين! جامه ي ِ خوب ات را بپوش عشق، ما را دوست مي دارد من با تو روياي ام را در بيداري دنبال مي گيرم من شعر را از حقيقت ِ پيشاني ي ِ تو در مي يابم
با من از روشني حرف ميزني و از انسان که خويشاوند ِ همه ي ِ خداهاست
He is, in truth, the Omnipotent, the Unconstrained!
O Lord of Names and Fashioner of the Heavens! Free Thy lovers from the prison of the enemy. Verily, Thou art the Sovereign Ordainer of the Thine irrevocable decree, He who alone shineth resplendent on the horizon of creation. O Everlasting Root! By the life of the All-Glorious, deprive them not of hope, nay rather aid and assist them. Verily, Thou rulest as Thou pleasest and within Thy grasp lie the kingdoms of creation. The fangs of Thine enemies have been whetted, ready to bite into the flesh of Thy lovers. Protect these companions, O Thou Who rulest over all humankind and art the Judge on the Day of Judgment.
" یا ابا الحسن؛ ان شاءالله بما اراده الله فائز باشی و در کل احوال به افق رضا ناظر. قسم به لوءلوء بحر توحید و اشراق آفتاب تفرید یک قطره رضا را بحور عالم معادله ننماید. طوبی از برای نفسی که لله ناطق شد و الی الله سائر. امروز شمس عنایت مشرق است و آفتاب شفقت طالع و سماء رحمت مرتفع. طوبی از برای نفوسی که به جهت این دو روز فانی خود را از ملکوت باقی محروم ننمودند. "